شمسه

شمسه

کلمات کلیدی

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

موسی پارسا، جانباز هفتاد درصدی ضایعه نخاعی که در عملیات والفجر یک در سال 61 جانباز شده است. موسی به مدت 25 سال قهرمان و رکورددار مسابقات ویلچررانی جانبازان کشور است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۳
مجتبی مجد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۰
مجتبی مجد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۹
مجتبی مجد

مادر عزیزم و آقای عزیزم! خواهشی که از شما دارم، بعد از من گریه نکنید و هیچ گونه ناراحتی نداشته باشید.

   هدف از آمدن من به جبهه، هدف من اولاً که جبهه آمدن جهاد در راه خدا واجب است. دوم، امام بزرگوار ما فرمود جبهه رفتن واجب کفائی است، ما هم پیرو این امام هستیم و از انبیاء خیلی روایات داریم.

قطعه شعری:

منصب شهادت، من اختیار کردم

دل از همه بریدم، ترک دیار کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۸
مجتبی مجد

چند روز قبل از شهادت، شبی داشت روی کاغذ چیزی می‌نوشت. گفتم مادر! چه چیزی داری می‌نویسی؟

-گفت: درس‌هایم را دارم می‌نویسم.

بعدها متوجه شدم که وصیت‌نامه‌اش بوده که نمی‌خواسته من در آن لحظه متوجه و ناراحت شوم. روز بعد به طور ناگهانی خداحافظی کرد و به جبهه رفت و گفت:

-مادر! این بار زود بر می‌گردم... ولی این سری با بقیه‌ی دفعات فرق دارد!

دور روز قبل از شهادتش، در روز 19 ماه رمضان، قرآن می‌خواند و از امیرالمومنین علی (سلام و صلوات الهی بر ایشان باد) خواسته بود که در روز شهادت آن بزرگوار به حریم قدس الهی راه پیدا کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۴
مجتبی مجد

ایستگاه صلواتی استان مازندران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
مجتبی مجد

حسن گفت: مادر جان حرف از دامادی نزن... اسلام و ناموس ما، در خطر است. اگر هم مادری این حرف ها را بزند، پس کی می خواهد به جبهه برود؟

    مادرم می گوید: به شوخی گفتم. این دفعه نمی خواهد بروی، من میام سپاه می گویم تو را نبرند. و حسن می گفت: من می روم از طرف تربت جام ثبت نام می کنم و مادرم می گوید: من باز به شوخی گفتم: تربت هم می آیم و می گویم تو را نبرند و حسن هم به شوخی گفت: بیا، من هم می گویم مادرم ضد انقلاب است، به حرف مادرم نکنید.

   مادرم می گوید از شوخی گذشت، قرار شد حسن صبح به جبهه برگردد و شب شده خوابیدم، در خواب دیدم من و خانم همسایه (مادر شهید شهیری) که پسرش با حسن به جبهه می رفت، مرده ایم. ما را بردند داخل بهشت صادق. و من را در بهشت صادق بردند، و بعد برگردادند و بردند دور از بهشت صادق. داخل گودالی گذاشتند و گفتند او را همین جا بیندازید. و من ترسیده بودم، از خواب بیدار شدم، گفتم خدایا من به شوخی به حسن گفتم به جبهه نرو. خدایا مرا ببخش 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۰
مجتبی مجد