شمسه

شمسه

کلمات کلیدی

خانواده معظم شهید حسن کربلایی

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ

حسن گفت: مادر جان حرف از دامادی نزن... اسلام و ناموس ما، در خطر است. اگر هم مادری این حرف ها را بزند، پس کی می خواهد به جبهه برود؟

    مادرم می گوید: به شوخی گفتم. این دفعه نمی خواهد بروی، من میام سپاه می گویم تو را نبرند. و حسن می گفت: من می روم از طرف تربت جام ثبت نام می کنم و مادرم می گوید: من باز به شوخی گفتم: تربت هم می آیم و می گویم تو را نبرند و حسن هم به شوخی گفت: بیا، من هم می گویم مادرم ضد انقلاب است، به حرف مادرم نکنید.

   مادرم می گوید از شوخی گذشت، قرار شد حسن صبح به جبهه برگردد و شب شده خوابیدم، در خواب دیدم من و خانم همسایه (مادر شهید شهیری) که پسرش با حسن به جبهه می رفت، مرده ایم. ما را بردند داخل بهشت صادق. و من را در بهشت صادق بردند، و بعد برگردادند و بردند دور از بهشت صادق. داخل گودالی گذاشتند و گفتند او را همین جا بیندازید. و من ترسیده بودم، از خواب بیدار شدم، گفتم خدایا من به شوخی به حسن گفتم به جبهه نرو. خدایا مرا ببخش 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۰۹
مجتبی مجد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی