خانواده معظم شهید حسن کربلایی
حسن گفت: مادر جان حرف از دامادی نزن... اسلام و ناموس ما، در خطر است. اگر هم مادری این حرف ها را بزند، پس کی می خواهد به جبهه برود؟
مادرم می گوید: به شوخی گفتم. این دفعه نمی خواهد بروی، من میام سپاه می گویم تو را نبرند. و حسن می گفت: من می روم از طرف تربت جام ثبت نام می کنم و مادرم می گوید: من باز به شوخی گفتم: تربت هم می آیم و می گویم تو را نبرند و حسن هم به شوخی گفت: بیا، من هم می گویم مادرم ضد انقلاب است، به حرف مادرم نکنید.
مادرم می گوید از شوخی گذشت، قرار شد حسن صبح به جبهه برگردد و شب شده خوابیدم، در خواب دیدم من و خانم همسایه (مادر شهید شهیری) که پسرش با حسن به جبهه می رفت، مرده ایم. ما را بردند داخل بهشت صادق. و من را در بهشت صادق بردند، و بعد برگردادند و بردند دور از بهشت صادق. داخل گودالی گذاشتند و گفتند او را همین جا بیندازید. و من ترسیده بودم، از خواب بیدار شدم، گفتم خدایا من به شوخی به حسن گفتم به جبهه نرو. خدایا مرا ببخش