شمسه

شمسه

کلمات کلیدی

کرامات حضرت صادق علیه السلام

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ

کرامات

۱. کرامات امام صادق در «کشف الغمه» به نقل از کتاب ابن طلحه آمده است که می‌گوید: عبداللّه بن فضل بن ربیع از پدرش نقل کرده، می‌گوید: منصور، در سال ۱۴۷ سفر حج کرد و بعد به مدینه رفت و به ربیع گفت: کسى را به دنبال جعفر بن محمّد بفرست تا او را با رنج و عذاب نزد ما بیاورد. خدا مرا بکشد، اگر من او را نکشم! ربیع چنان وانمود کرد که فراموش کرده است.
دوباره منصور تکرار کرد و به ربیع گفت: کسى را بفرست تا او را با رنج و عذاب بیاورد، باز ربیع خود را به غفلت زد. این بار منصور نامه تندى به ربیع نوشت و در نامه به ربیع پرخاش کرد و فرمان داد که کسى را بفرستد تا جعفر بن محمّد را بیاورد. ربیع کسى را فرستاد، وقتى که حضرت را آوردند، ربیع عرض کرد: یا اباعبداللّه به خدا پناه ببر که منصور به گونه اى دنبال تو فرستاده که جز خدا کسى شرّ او را دفع نمى کند.
جعفر بن محمّد گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله» آنگاه ربیع حضور وى را به اطلاع منصور رساند. همین که امام وارد شد، منصور شروع به تهدید آن حضرت کرد و سخنان درشت به زبان آورد و گفت: اى دشمن خدا! مردم عراق تو را رهبر خود دانسته و زکات مالشان را براى تو مى‌فرستند و تو از سلطنت من سرپیچى مى‌کنى و در پى آشوب و غائله هستى، خدا مرا بکشد که اگر من تو را نکشم! امام پس از شنیدن سخنان منصور فرمود: یا امیرالمؤ منین! به سلیمان نعمت داده شد، سپاسگزارى کرد. ایوب مبتلا شد، صبر کرد، به یوسف ستم کردند، او بخشید و تو از آن قبیل هستى.
چون منصور این سخنان را شنید گفت: اى ابوعبداللّه، جلوتر بیا، ساحت شما در نزد ما از این چیزها پاک و از هر تهمتى مبراست و شما کم سر صدایید، خداوند به شما از طرف خویشاوندان بهترین پاداش را مرحمت کند! آنگاه دستش را گرفت و با خود روى فرش مخصوص نشاند. سپس ‍ دستور داد عطر بیاورند، مخلوطى از مواد خوشبو را آوردند شروع کرد با دست خود محاسن امام را معطر کردن به گونه‌اى که در پایان کار قطرات عطر از محاسن شریفش مى‌چکید.
سپس گفت در پناه و حمایت خدا برخیزید. آنگاه به ربیع گفت: جایزه و خلعت ابوعبداللّه را پشت سر ببرید. و رو به امام صادق کرد و گفت: در پناه و حمایت خدا بروید، آن حضرت رفت. ربیع می‌گوید: من پشت سر رفتم و عرض کردم: من پیش از شما وضعى را دیدم که شما ندیده بودید و بعد از شما هم وضعى را دیدم که شما ندیدید. شما موقع ورود چه فرمودید؟ فرمود: گفتم: «اللهم احرسنى بعینک التى لاتنام و اکنفنى برکنک الذى لا یرام، و اغفرلى بقدرتک على و لا اهلک و انت رجائى اللهم انت اکبر و اجل مما اخاف و حذر، اللهم بک ادفع فى نحره و استعیذ بک من شره» پس خداوند چنان کرد که دیدى.

۲. از جمله داستانى است که لیث بن سعید نقل کرده، می‌گوید: در سال ۱۱۳ به سفر حج رفتم و وارد مکه شدم. چون نماز عصر را خواندم، بالاى کوه ابوقبیس رفتم، ناگاه مردى را دیدم، نشسته و دعا مى خواند، بقدرى «یا ربّ یا ربّ» گفت که نفسش قطع شد. باز «ربّ، ربّ» گفت تا نفسش برید. سپس بقدرى «یا اللّه یا اللّه» گفت تا نفسش قطع شد. باز «یا حىّ یا حىّ» گفت تا نفسش برید. آنگاه «یا رحیم یا رحیم» گفت تا نفسش قطع شد. سپس هفت نوبت «یا ارحم الراحمین» را بقدرى گفت که نفسش برید. آنگاه گفت: «اللهم انى اشتهى من هذا العنب فأطعِمنیه، اللهم بردىّ قد اخلقا» لیث می‌گوید: به خدا سوگند هنوز سخن او تمام نشده بود که سبدى را پر از انگور در نزد وى دیدم در حالى که آن روز انگورى نبود و دو پارچه نو در برش دیدم، همین که خواست انگور میل کند، گفتم: من هم شریک هستم. فرمود: براى چه؟ عرض کردم: شما دعا مى کردید و من آمین می‌گفتم. فرمود: بیا و بخور ولى چیزى را پنهان نکن.

رفتم مقدارى خوردم و هرگز چنان انگورى نخورده بودم ؛ هیچ دانه نداشت. بقدرى خوردم که سیر شدم ولى چیزى از سبد کم نشد. سپس فرمود: یکى از این دو پارچه را بر تنت کن! عرض کردم: من نیازى ندارم. فرمود: پس دور شو تا من آنها را بپوشم، دور شدم ؛ یکى از آنها را به کمر بست و یکى را به شانه انداخت سپس آن دو پارچه اى را که داشت به دستش گرفت و از کوه به زیر آمد من به دنبالش ‍ رفتم تا به محل سعى رسید، مردى او را دید و گفت: مرا بپوشان خدا تو را بپوشاند! آن دو پارچه را به او داد. من به آن مرد رسیدم و گفتم: این شخص ‍ کیست؟ گفت: جعفر بن محمّد، لیث می‌گوید: دنبالش رفتم تا از او حدیثى بشنوم دیگر او را نیافتم.


۳. على بن عیسى - رحمه اللّه - می‌گوید: حدیث لیث مشهور است و گروهى از راویان و ناقلان حدیث آن را نقل کرده‌اند و در داستان امام صادق با منصور نیز همین سخن را گفته، سپس از ارشاد مفید، قریب به این مطلب را با اضافاتى نقل کرده است.
‏از جمله می‌گوید: آورده‌اند که داوود بن على بن عبداللّه، معلى بن خنیس ‍ غلام جعفر بن محمّد را کشته و مال او را برداشته بود. امام صادق در حالى که خشمناک بود بر داوود بن على وارد شد و فرمود: تو غلام مرا مى کشى و مال او را بر مى دارى مگر نمى دانى که مرد مصیبت عزیزش را مهم مى شمارد در حالى که به جنگ و کارزار اهمیت نمى دهد. هان به خدا سوگند که در پیشگاه خدا بر تو نفرین مى کنم. داوود بن على گفت: مرا به نفرینت تهدید مى کنى؟ این سخن را از روى تمسخر گفت. امام صادق به منزلش برگشت و تمام آن شب را در قیام و قعود بود تا سحر که شنیدند در مناجاتش می‌گفت: «یا ذا القوة القویة، و یا ذا المحال الشدید، و یا ذاالعزة التى کل خلقک لها ذلیل، إ کفنى هذا الطاغیة، و اءنتقم لى منه» ساعتى نگذشت که صداى ناله و شیون بلند شد. گفتند: داوود بن على مرده است.

۴. از جمله ابوبصیر نقل کرده، می‌گوید: وارد مدینه شدم، همراهم کنیزکى بود که با او همبستر شده بودم، بیرون شدم تا حمام بروم بین راه به گروهى از شیعه برخوردم که مى خواستند خدمت ابوعبداللّه امام صادق برسند. ترسیدم که زودتر از من شرفیاب شوند و من نتوانم محضر امام را درک کنم. همراه آنها رفتم تا وارد منزل امام شدم، همین که با امام صادق روبرو شدم، نگاهى به من کرد و فرمود: اى ابوبصیر! مگر نمى دانى که به خانه پیامبران و پیغمبر زادگان کسى با حال جنایت وارد نمى شود؟ خجالت کشیدم و گفتم: یابن رسول اللّه من شیعیان را دیدم ترسیدم که نتوانم همراه آنها شرفیاب شوم ؛ دیگر هرگز چنین کارى را نخواهم کرد و از خانه آن حضرت بیرون شدم.

۵. شیخ مفید می‌گوید: روایات زیادى از آن حضرت نظیر کرامات و خبرهاى غیبى که نقل کردیم که نقل شده که شمارش آنها به درازا مى کشد.

۶. از کتاب حمیرى به نقل از عبداللّه بن یحیى کاهلى روایت کرده، می‌گوید: امام صادق فرمود: وقتى که درنده‌اى را ببینى چه مى‌گویى؟
عرض کردم: نمى دانم، فرمود: هرگاه درنده را دیدى، آیة الکرسى را در مقابل او بخوان و بعد بگو: «عزمت علیک بعزیمة اللّه، و عزیمة محمّد رسول اللّه، و عزیمة سلیمان بن داوود و عزیمة على امیرالمؤ منین و الائمة من بعده» او از تو منصرف خواهد شد.
عبداللّه کاهلى می‌گوید: بعدها به کوفه رفتم با پسر عمویم راهى روستایى شدیم ناگهان درنده اى پیدا شد و در بین راه مقابل ما قرار گرفت. من آیة الکرسى را در برابر او خواندم و گفتم: «عزمت علیک بعزیمة اللّه و عزیمة محمّد رسول اللّه و عزیمة سلیمان بن داوود و عزیمة امیرالمؤ منین و الائمة من بعده الا تنحیت عن طریقنا فلم تؤذنا فانا لا نؤذیک» این دعا را که خواندم نگاه کردم دیدم سرش را جلو انداخت و دمش را میان پاها جا داد و از راه منحرف شد و از راهى که آمده بود، برگشت.
پسر عمویم گفت: من هرگز سخنى زیباتر از سخن تو نشنیده بودم، گفتم: من هم این سخن را از جعفر بن محمّد شنیده ام. گفت: براستى گواهى مى دهم که او امام «مفترض ‍ الطاعه» است، در حالى که پسر عموى من هیچ از کم و زیاد نمى‌دانست. سال بعد خدمت امام صادق رسیدم و قضیه را به عرض ایشان رساندم. فرمود: آیا تو تصور مى کنى که من شاهد جریان شما نبودم، این تصور بدى است، همانا مرا با هر یک از دوستان، گوش شنوا، چشم بینا و زبان گویایى است، سپس رو به من کرد و فرمود: اى عبداللّه بن یحیى، به خدا سوگند که من آن درنده را از شما منصرف کردم و نشانى این مطلب آن که شما ابتدا کنار رود بودید و نام پسر عموى تو نزد ما نوشته است و خداوند او را از دنیا نمى برد تا آن که عارف به امامت ما گردد. عبداللّه می‌گوید: چون به کوفه برگشتم سخنان امام صادق را براى پسر عمویم نقل کردم. او خوشحال شد و سخت شادمان گشت و همچنان مستبصر بود تا از دنیا رفت.


۷. در همان کتاب به نقل از شعیب عقرقوفى آمده است که می‌گوید: من به اتفاق على بن ابى حمزه و ابوبصیر خدمت امام صادق شرفیاب شدیم. همراه من سیصد دینار بود. پولها را حضور امام گذاشتم، امام صادق مشتى از آنها را براى خودش برداشت و بقیه را به من بازگرداند و فرمود: شعیب! این صد دینار را از همان جایى که گرفته اى به همان جا برگردان. شعیب می‌گوید: تمام نیازمندیهاى خودمان را برآوردیم آن وقت ابوبصیر به من گفت: شعیب! جریان آن پولهایى که امام به تو برگرداند چگونه است؟ گفتم: من آنها را از همیان برادرم بدون اطلاع او مخفیانه برداشته بودم. ابوبصیر گفت: شعیب! به خدا قسم امام صادق نشانه امامت را به تو مرحمت کرده. سپس ابوبصیر و على بن حمزه به من گفتند: شعیب! این پولها را بشمار! من آنها را شمردم، دیدم بدون کم و زیاد، صد دینار است.

۸. از جمله در همان کتاب به نقل از سماعة بن مهران آورده است که می‌گوید: بر امام صادق وارد شدم، بدون مقدمه رو به من کرد و فرمود: سماعه! آن چه بود که بین تو و ساربانت در میان راه اتفاق افتاد؟ زنهار که تو اهل دشنام، فریاد و لعن و نفرین باشى! عرض کردم: به خدا سوگند که چنان اتفاقى افتاد، به این خاطر که او همواره به من ستم مى کرد. فرمود: او هر چند به تو ستم مى کرد امّا تو نسبت به او افزونتر ستم کردى، براستى که این روش ‍ من نیست و شیعیانم را نیز به آن روش وانمى دارم. سپس امام فرمود: سماعه! از آنچه اتفاق افتاده است طلب آمرزش کن و مبادا که هرگز آن را تکرار کنى. عرض کردم: من طلب آمرزش مى کنم و دوبار چنان کارى از من سر نخواهد زد.

۹. همچنین به نقل از ابوبصیر آورده است می‌گوید: روزى خدمت امام صادق نشسته بودم، ناگهان فرمود: اى ابومحمّد! آیا امام خودت را مى شناسى؟ عرض کردم: آرى به خدایى که جز او خدایى نیست، تویى آن امام، دستم را روى زانوى مقدس آن حضرت نهادم. فرمود: راست گفتى، مى شناسى، از او جدا نشو! گفتم: مایلم نشانى امامت را به من مرحمت کنى، فرمود: اى ابومحمّد پس از شناخت، دیگر نشان لازم نیست. گفتم: براى این که به ایمان و یقینم افزوده شود. فرمود: اى ابومحمّد به کوفه که بر مى گردى خداوند به تو فرزندى به نام عیسى مى دهد و بعد از او پسرى به نام محمّد و پس از او دو دختر خواهد داد؛ بدان که نام پسران تو در نزد ما در صحیفه جامعه با نام شیعیان ما و نام پدران، مادران، اجداد و نیکان و فرزندانشان تا روز قیامت نوشته شده است، پس امام صحیفه را در آورد، دیدم کاغذى زرد رنگ و مکتوب است.

۱۰. از جمله در همان کتاب به نقل از ابوبصیر آمده که می‌گوید: بر امام صادق وارد شدم، فرمود: اى ابومحمّد، ابوحمزه ثمالى چه مى کرد؟ عرض کردم: وقت آمدنم او تندرست بود. فرمود: وقتى که برگشتى سلام مرا به او برسان و به او بگو که در فلان ماه فلان روز از دنیا مى رود. ابوبصیر گفت: مرا با او انسى است و او شیعه شماست. امام فرمود: اى ابومحمّد، راست مى گویى و آنچه نزد ماست براى او خیر است، گفتم: آیا شیعیان شما با شما هستند؟ فرمود: آرى، هرگاه شیعه، خداترس باشد و در کارهاى خود خدا را در نظر داشته باشد و از گناهان بپرهیزد، با ما در یک مرتبه خواهد بود. ابوبصیر می‌گوید: همان سال ما برگشتیم، طولى نکشید که ابوحمزه ثمالى از دنیا رفت.

۱۱. از جمله داستانى است از عبدالحمید بن ابى العلاء که وى دوست محمّد بن عبداللّه بن حسن و از خواص او بوده است، منصور دوانیقى او را گرفت و مدتى در سیاهالى زندانى کرد سپس موسم حج فرا رسید، چون روز عرفه شد، امام صادق او را در موقف ملاقات کرد، فرمود: محمّد، دوستت عبدالحمید چه شد؟ عرض کرد: او را منصور گرفته است و مدتى است که در زندان تنگى بازداشت کرده است. امام مدتى دستش را به طرف بالا بلند کرد سپس رو به محمّد بن عبداللّه کرد و فرمود: محمّد به خدا سوگند که رفیقت از زندان آزاد شد، محمّد می‌گوید: پس از مراجعت از عبدالحمید پرسیدم چه وقت منصور را آزاد کرد؟ گفت: روز عرفه، بعد از عصر بود که مرا از زندان آزاد کردند.

۱۲. از رزام بن مسلم غلام خالد بن عبداللّه قسرى نقل شده می‌گوید: منصور به دربانش گفت: هر وقت جعفر بن محمّد وارد شد پیش از این که به ما برسد او را بکش، امام صادق وارد شد و نشست، منصور به دنبال دربانش فرستاد و او را طلبید، وى آمد و نگاهى کرد، دید امام صادق کنار منصور نشسته است. رزام می‌گوید: آنگاه منصور به دربان گفت: به جاى خودت برگرد! می‌گوید: منصور از ناراحتى دست بر روى دست مى زد، همین که امام صادق بلند شد و از خانه بیرون رفت، منصور دربانش را طلبید و گفت: چه دستورى به تو دادم؟ جواب داد: به خدا قسم من موقع ورود و خروج او را ندیدم فقط دیدم نزد شما نشسته است.

۱۳. از عبدالعزیز قزاز نقل کرده، می‌گوید: به ربوبیت ائمه معصومین عقیده داشتم، بر امام صادق وارد شدم، رو به من کرد و گفت: اى عبدالعزیز! براى من آب حاضر کن تا وضو بگیرم، آب آوردم، وقتى که امام وارد شد، با خود گفتم: این همان کسى است که من به ربوبیت او معتقد بودم، این که وضو مى گیرد، چون بیرون رفت، گفت: اى عبدالعزیز روى یک ساختمان بیش از حد، بار نریز که خراب مى شود، ما بندگان خدا و مخلوق او هستیم.

۱۴. از جمله، نقل شده است: عبداللّه بن محمّد مى خواست همراه زید قیام کند، امام صادق او را مانع شد، و این امر را بزرگ شمرد امّا وى تصمیم داشت که با زید قیام کند. امام فرمود: به خدا قسم که گویا تو را مى بینم بعد از زید همچون زنان نقاب به صورت دارى و تو را در کجاوه اى مى برند و همچون زنان با تو رفتار مى کنند. وقتى که جریان زید پیش آمد، شیعیان براى عبداللّه بن محمّد مبلغى جمع کردند و مرکبى کرایه گرفتند و چون او را بیابان رساندند در حالى که خود به دنبال او حرکت مى کردند، او لبخندى زد. گفتند: چه چیز باعث خندیدن تو شد؟ گفت: به خدا سوگند من از رهبر شما در شگفتم، به خاطرم آمد که او مرا از قیام منع کرد ولى من اطاعت نکردم و به من این جریان را خبر داد و گفت: گویا من تو را مى بینم که مثل زنان نقاب به صورتت زده اند و در کجاوه اى قرار داده اند! این خاطره تعجب من شد.

۱۵. از جمله به نقل از ابوحمزه ثمالى می‌گوید: در سفرى بین مکه و مدینه خدمت امام صادق بودم، ناگاه به سمت چپش نگاهى کرد، سگ سیاهى را دید، فرمود: چه کرده اى که خدا تو را زشت رو گرداند! چقدر شتاب دارى؟ ناگاه سگ به صورت پرنده اى در آمد، فرمود: این عثم نامه رسان جن است. هم اکنون هشام از دنیا رفته او پرواز مى کند تا خبر مرگ او را به همه جا برساند.

۱۶. از آن جمله به نقل از مرازم می‌گوید: امام صادق در مکه به من فرمود: مرازم! اگر بشنوى کسى مرا دشنام مى دهد، چه مى کنى؟ عرض ‍ کردم: او را مى کشم، فرمود: مرازم! اگر شنیدى کسى مرا دشنام مى دهد، کارى به او نداشته باش. مرازم می‌گوید: بعد از ظهر روز گرمى بود که از مکه بیرون شدم، گرما مرا ناگزیر ساخت تا به خیمه اى پناه ببرم که جمعى آن جا بودند، من هم پیاده شدم، در آن میان شنیدم که یکى از آنها امام صادق را دشنام مى دهد، فرمایش امام را به یاد آوردم و چیزى نگفتم، وگرنه، او را مى کشتم.

۱۷. از جمله، ابوبصیر می‌گوید: من همسایه اى داشتم که از اطرافیان شاه (خلیفه عباسى) بود. پولى به دستش آمد، چندین غلام خرید و همیشه افرادى را جمع مى کرد و بساط باده گسارى مى گسترد و باعث اذیت من مى شد. چند بار به خودش گله کردم، ولى خوددارى نکرد و چون سماجت کردم، گفت: فلانى، من مردى هستم گرفتار و تو فرد سالمى هستى. اگر مرا خدمت امامت معرفى کنى امیدوارم که خداوند مرا به وسیله تو از این گرفتارى نجات دهد. ابوبصیر می‌گوید: این سخن در دل من اثر کرد، وقتى که خدمت امام صادق رسیدم، جریان آن مرد را نقل کردم، فرمود: وقتى که به کوفه برگشتى او نزد تو خواهد آمد، به او بگو: جعفر بن محمّد گفت: اگر تو این کارها را ترک کنى من در پیشگاه خدا براى تو بهشت را ضمانت مى کنم.

۱۸. ابوبصیر می‌گوید: وقتى که به کوفه برگشتم، آن مرد با جمعى نزد من آمدند، او را نگاه داشتم تا منزلم خلوت شد. گفتم: فلانى! من ماجراى تو را خدمت امام صادق عرض کردم، فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو: کارهایش را ترک کند، من هم نزد خدا بهشت را براى او ضمانت مى کنم. آن مرد با شنیدن پیام امام گریست، سپس گفت: شما را به خدا آیا جعفر بن محمّد چنین سخنى گفت؟ ابوبصیر می‌گوید: من قسم خوردم که آنچه به تو گفتم سخن آن حضرت بود. گفت: کافى است و از منزل بیرون رفت، پس از چند روزى به دنبال من فرستاد و مرا طلبید؛ او را پشت در منزلش برهنه یافتم. گفت: ابوبصیر! هیچ چیز در منزلم نمانده است. همه را انفاق کردم، من مانده ام با این وضعى که مى بینى! پس از آن من نزد بعضى از دوستانم رفتم و مقدارى پوشاک براى او جمع کردم، چند روزى نگذشته بود که دنبال من فرستاد (و پیام داد) من مریضم بیا! من نزد او رفت و آمد مى کردم و به معالجه اش مى پرداختم تا این که اجلش فرا رسید.
در حال جان دادن نزد او نشسته بودم تا این که از هوش رفت، بعد که به هوش آمد، گفت: اى ابوبصیر! امام تو به قولش وفا کرد، سپس از دنیا رفت. من به مکه رفتم و خدمت امام صادق رسیدم، اجازه ورود خواستم، وقتى که وارد شدم، هنوز یک پاى من در صحن منزل و پاى دیگر در ایوان منزل بود که از داخل خانه فرمود: ابوبصیر! ما به عهدمان براى همسایه ات وفا کردیم.


۱۹. از جمله به نقل از هشام بن احمر، می‌گوید: امام صادق نامه اى نوشته بود تا چیزهایى را که لازم داشتند خریدارى کنم و من همین که نامه را خواندم، آن را پاره کردم و لوازم را خریدم، قطعات نامه را میان صندوقچه نهادم و با خود گفتم آن را براى تبرّک نگه مى دارم. می‌گوید: خدمت امام رفتم، فرمود: هشام! لوازم را خریدى؟ عرض کردم: آرى، فرمود: نامه را پاره کردى؟ عرض کردم: آن را میان صندوقچه گذاشتم و بر آن قفل زدم و قصد تبرّک دارم و این هم کلیدش که به کمربندم بسته ام. می‌گوید: امام گوشه جا نمازش را بلند کرد و نامه را از آنجا برداشت و به سمت من انداخت و فرمود: آن را پاره کن، پس من پاره کردم و برگشتم آمدم صندوقچه را باز کردم چیزى داخل آن نیافتم.

۲۰. از جمله به نقل از اسحاق بن عمار آمده است که گفت: به امام صادق عرض کردم: من سرمایه اى دارم، و با مردم داد و ستد مى کنم و از آن بیم دارم که اتفاقى بیفتد و سرمایه ام پراکنده شود. فرمود: در ماه ربیع سرمایه ات را جمع آورى کن. على بن اسماعیل می‌گوید: اسحاق بن عمار در ماه ربیع از دنیا رفت.
على بن عیسى - رحمه اللّه - گوید: این بود آخرین بخش از کتاب «الدلائل» که مى خواستم نقل کنم و به منظور رعایت اختصار از بسیارى از مطالب مشابه گذاشتم زیرا مشت نمونه خروار است.


۲۱. از کتاب راوندى - رحمه اللّه - ضمن معجزات جعفر بن محمّد الصادق به نقل از مفضل بن عمر آورده است که می‌گوید: همراه امام صادق به مکه - یا به منى - مى رفتم ناگاه به زنى رسیدیم که دختر بچه اى همراه داشت و ماده گاو مرده اى در مقابلش افتاده بود و آن دو به خاطر ماده گاو گریه مى کردند، آن حضرت فرمود: قضیه چیست؟ آن زن عرض کرد: من و بچه هایم با شیر این گاو زندگى مى کردیم، اکنون مرده است و من نمى دانم چه کنم! حضرت فرمود: دوست دارید که خداوند آن را زنده کند؟ عرض کرد: یا مرا با چنین مصیبتى مسخره مى کنید؟ فرمود: هرگز! من چنین قصدى نداشتم، سپس دعایى خواند پاى خود را به پیکر بیجان گاو زد و گفت: برخیز! گاو، فورا از جا برخاست آن زن گفت: به پروردگار کعبه سوگند که این شخص عیسى بن مریم است! آنگاه امام صادق به میان جمعیت رفت و آن زن وى را نشناخت.

۲۲. از جمله على بن حمزه می‌گوید: با امام صادق به سفر حج رفتم، در بین راه زیر درخت خرماى خشکى نشسته بودیم. امام لب‌هایش را به خواندن دعایى حرکت مى‌داد، من نفهمیدم چه می‌گفت، سپس فرمود: اى نخل ما را از آنچه خداوند به عنوان روزى بندگانش در تو قرار داده است، بخوران! همین طور که به درخت خرما نگاه مى کردم دیدم به طرف امام صادق خم شد در حالى که شاخه هایش خرما داشت. فرمود: نزدیک بیا، «بسم اللّه» بگو و بخور.
از آن خرما خوردیم، گواراترین و بهترین خرما بود. ناگهان دیدم مرد عربى می‌گوید: تاکنون جادویى مهمتر از این را ندیده بودم! امام صادق فرمود: ما وارثان پیامبرانیم ما اهل سحر و جادو نیستیم، ما از خدا درخواست مى کنیم و او اجابت مى کند. آیا مایلى دعا کنیم که خداوند تو را به صورت سگى در آورد، تا به منزلت بروى و بر اهل منزل وارد شوى در حالى که براى آنها دم مى جنبانى؟ مرد صحرانشین از روى نادانى گفت: آرى بکن! امام دعا کرد، فورى به صورت سگى درآمد و راهش را گرفت و رفت.
امام صادق فرمود: به دنبال او برو، در پى او رفتم تا به محله اش رسید و داخل منزل خود شد و شروع کرد به دم جنبانیدن براى زن و بچه اش، آنها چوبى برداشتند و او را بیرون کردند من خدمت امام صادق برگشتم و جریان را به عرضشان رساندم در آن بین که من قضیه را می‌گفتم آن سگ برگشت آمد و مقابل امام ایستاد در حالى که اشک‌هایش جارى بود و روى خاک مى غلتید و زوزه مى کشید.
امام ترحم کرد و دعا فرمود، مرد عرب دوباره به حال اول برگشت، امام صادق فرمود: اى اعرابى آیا ایمان آوردى یا نه؟ عرض کرد: آرى هزاران هزار مرتبه.


۲۳. به نقل از یونس بن طبیان، می‌گوید: با گروهى خدمت امام صادق بودیم، من از این فرموده خدا، به ابراهیم: «خذ اربعة من الطیر فصوهنّ الیک» پرسیدم که آیا چهار پرنده از جنس‌هاى مختلف بودند یا از یک جنس؟ فرمود: ایا مایلید که نظیر آن رویداد را به شما نشان دهم؟ گفتم: آرى، فرمود: اى طاووس! ناگاه طاووسى به حضور امام پرواز کرد.
فرمود: اى کلاغ! ناگاه کلاغى در حضور امام مشاهده کردیم. فرمود: اى باز! ناگاه بازى مقابل حضرت حاضر شد. سپس فرمود: اى کبوتر! ناگاه کبوترى جلو حضرت قرار گرفت. 
آنگاه دستور داد همه را سر ببرند و قطعه قطعه کرده و پرهایشان را بکنند و درهم مخلوط کند، سرانجام دست برد و سر طاووسى را برداشت، فرمود: اى طاووس! دیدیم گوشت، استخوان و پرهایش را از پیکر درهم آمیخته پرندگان جدا شد و به سر طاووس چسبید و زنده شد. آنگاه کلاغ را صدا زد، زنده شد و باز و کبوتر را صدا زد، همچنین به پا خاستند و همگى زنده شدند و در مقابل آن حضرت ایستادند.

۲۴. از جمله، هشام بن حکم روایت کرده است که مردى از اهل جبل خدمت امام صادق شرفیاب شد و ده هزار درهم عرضه داشت، عرض ‍ کرد: با این پول منزلى براى من خریدارى کنید که پس از مراجعت با خانواده در آنجا فرود آیم.
سپس راهى مکه شد، وقتى اعمال حج را به جا آورد و مراجعت کرد امام صادق او را در منزل خود فرود آورد و فرمود: من براى تو در فردوس اعلى منزلى خریدم که اولین حدش به (خانه) رسول خدا صلى اللّه علیه و اله و حد دومش به (خانه) على و حد سوم به (خانه ) حسن بن على و حد چهارمش به (خانه) امام حسین است و سند آن را با همین حدود نوشته‌ام، چون آن مرد سخنان امام را شنید عرض کرد: من راضى‌ام.

پس امام صادق آن پول‌ها را بین اولاد امام حسن و امام حسین علیهمالسلام تقسیم کرد و آن مرد برگشت، همین که به منزلش رسید، به مرض موت مبتلا شد و چون هنگام وفاتش فرا رسید تمام اعضاى خانواده اش را جمع کرد و آنها را سوگند داد تا آن سند را به همراه جنازه اش میان قبر بگذارند.
آنها به وصیت او عمل کردند فرداى آن روز که کنار قبر وى رفتند دیدند سند روى قبر افتاده است و پشت سند نوشته شده است: ولى خدا جعفر بن محمّد به وعده خود وفا کرد.

۲۵. حماد بن عیسى از امام صادق درخواست کرد که دعا کند تا خداوند حج فراوان نصیب او کند و باغ و سرایى خوب و همسرى از خانواده هاى سرشناس و فرزندان صالحى به او مرحمت فرماید.
امام گفت: خداوندا به حماد بن عیسى پنجاه حج، باغ و سرایى خوب و همسرى شایسته از خاندانى بزرگوار و فرزندان صالح مرحمت کن. یکى از حاضران می‌گوید: سالى در بصره به منزل حماد بن عیسى وارد شدم، گفت: آیا به خاطر دارى که امام صادق براى من دعا کرد؟ گفتم: آرى گفت: این منزل من است که در این شهر بى نظیر است، و باغى دارم که بهترین باغها است و همسرم را از فامیل بزرگوارى گرفته ام و فرزندانم را هم که مى شناسى.
تاکنون چهل و هشت مرتبه حج نیز به جا آورده‌ام. مى‌گوید: حماد پس از آن دو حج دیگر به جا آورد و چون برای پنجاه و یکمین بار عازم حج شد، به جحفه که رسید و خواست لباس ‍ احرام بپوشد، وارد رودخانه شد تا غسل کند، سیل او را برد، غلامانش ‍ دنبال او رفتند، ولى مرده او را از آب گرفتند، از این رو حمادّ را «غریق الجحفه» نامیدند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۲۰
مجتبی مجد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی